عشق،بافتنی نیست...
هوالمحبوب
نزدیک او رفتم.پیام فرستاد: من آتشم.میسوزانم…
و اگر پروای سوختن نبود اکنون در این اندوه جانکاه جان نمیسپردم.
رها شدن، رها بودن میطلبد.به حرفها و سخنان زیبا نیست.به شدن است.
در اینجا هرکس دمی بر می آورد از طلب،از دوست، از عشق…
ولی تو بگو اینهمه را چگونه بدون “شدن” در گلو میچرخانند؟
چطور رویشان میشود؟؟؟
به آنها بگو که من اوهام نمیخواهم.من همینجا او را میطلبم.در همین لجنزار و اگر او هست و دستگیر هست،دستگیری کند از من عاصی…
به آنها بگو که خدایی که تنها در مسجد و هیئت است، به درد همان چاه انانیتشان میخورد.
خدای من کجاست؟
در لابلای این کلمات؟در زیر گلبرگ گلهای شمعدانی کنار حوض؟
یا در دلبری همسر؟
که اگر اینچنین باشد چه شورانگیز خواهد بود…
عشق جوهر است.و اگر تو چشم جوهر بین نداشته باشی هرچه برایت خوشگل ببافند عشق میپنداری…
عشق بافتنی نیست.
می آید بدون هیچ بهانه ای و آنگاه بنیادت بر باد میرود.
عشق رسم ها را زیر و رو میکند…
آنچه اینها میگویند خاله بازی است.
تو چند “رُخ” داری…
از آن رخت که میبافد چشم بپوش…
.
پس اگر میخواهی برای او بنویسی،اینگونه بنویس:
که او چشید و من به امید چشیدنم…